...

...چرا همگان را نبخشم
چرا از خاطر نبرم زخم‌ها را،
من که فراموش خواهم کرد
نشانی‌ خانه‌ام
چهره‌ی کودکم
و تلفظ نامم را از دهانت . .  

 

 


پ.ن:عاشق بهارم ..تمام روزهای فصل بهار ...لحظه های فصل بهار ...ثانیه هاش...من عاشقم... 

نفس میکشم...زنده ام ...نیرو می گیرم......

...

کلمات راز مرا می دانند...

...

خواست خدا بود
که در این اندوه زندگی کنم.
آن‌جا که تمام حسرت‌ها فقط به من تعلق دارند
آن‌جا که تمام دلدادگی‌ها از آن من‌اند.

چه غریبانه شکلی از بودن را
اختیار کرده‌ دلم
که در هیئت فقدان ظهور می‌کند 
این جادو را  چه کسی به آن بخشیده‌است؟
چنین شیوه‌ی غریبی از بودن را

دلی که رهاست
دلی که در فرمان من نیست
دلی که خود را گم‌گشته می‌یابد در میان ما
که سخت خونین است
آه، دل رهای من.

همراهی‌ات نمی‌کنم دیگر
بایست، دست بردار از تپیدن
چه اصراری‌است به دویدن
اگر سرنوشت‌ات را نمی‌شناسی؟

همراهی‌ات نمی‌کنم، دیگر.

فقط با توام دلم مال توست...

دلم می گیرد ... 

 

هرچیزی یا هر کسی برایم با ارزش میشود 

روزگاری نمی گذرد که برای کمرنگ می شود 

هر روز کمرنگ و کمرنگ تر... 

خدایا این جا چیزی یا کسی نیست که دلم به او  

خوش باشد...داشتم فکر می کردم توهم اگر نبودی 

احساس خفگی روحم را می بلعید...  

تنها چیز با ارزشی که دارم مهر کربلایی ست که 

او به من هدیه داد و گفت این را به فال نیک بگیر.. 

و آن پیر زنی که مقنعه چادر نمازه مکه اش را سرنماز به من هدیه داد اوهم به من گفت این را به فال نیک بگیر.. 

تمام دلخوشی ام آن لجظه ایست که بی قرار می شوم 

چادر ومقنعه نمازم و  مهر سجاده ام را پهن می کنم وبه صدای اذان در خانه تو گوش میدهم 

...

 

...

...

ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
پیوسته شادزی که دلی شاد می کنی
گفتی "برو!" ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟
ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟
نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود
ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی

...

زنجیره ترس-منطق من به این صورت بافته میشود : میخواهم شعر و قصه و رمان  

 بنویسم و همسر تد باشم و مادر بچه هایمان . دلم میخواهد تد هر چه دوست دارد  

 

بنویسد و هر جا دوست دارد زندگی کند و همسر من باشد و پدر بچه هایمان. 


من به آنهایی که عمیقتر می اندیشند٬ بهتر مینویسند بهتر نقاشی میکنند بهتر اسکی 

 

 میکنند دوست داشتن را بهتر بلدند و بهتر از من زندگی میکنند غبطه میخورم. 


فکر میکنم آدم به درد بخوری هستم٬ فقط چون اعصاب بینایی دارم و سعی میکنم هر 

 

 آن چه میبینم و درک میکنم بنویسم٬ چه احمقی !
 

میتوانم انتخاب کنم که فعال و پر جنب و جوش و شاد باشم یا منفعل و بدبین و افسرده.  

 

یا حتی با تلفیقی میان این دو حالت خود را آزار بدهم.