حسی درونم غوغا می کند ...

...

..

امشب از آسمان دیده ی تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد


شعر دیوانه ی تب آلودم

شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد

عطش جاودان آتش ها


آری، آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست


از سیاهی چرا هراسیدن

شب پر از قطره های الماس است

آن چه از شب به جای می ماند

عطر سکر آور گل یاس است


آه ، بگذار گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه ی من

روح سوزان و آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه ی من


آه بگذار زین دریچه ی باز

خفته در پرنیان رویاها

همره روزها سفر گیرم

بگریزم ز مرز دنیاها


دانی از زندگی چه میخواهم

من تو باشم، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو... بار دیگر تو


آن چه در من نهفته دریایی است

کی توان نهفتنم باشد

با تو ز این سهمگین توفانی

کاش یارای گفتنم باشد


بس که لبریزم از تو، می خواهم

بدوم در میان صحراها
 
سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها


بس که لبریزم از تو ، می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه ی تو آویزم

 

آری، آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست.

... 

فروغ فرخزاد 

 

(سربکوبم به سنگ کوهستان...تن بکوبم به موج دریاها)