تا چشم کار می‌کند 

تو را نمی‌بینم. 

از نشان‌هایی که داده‌اند 

باید همین دور و برها باشی 

زیر همین گوشه از آسمان 

که می‌تواند فیروزه‌ای باشد 

جایی در رنگ‌های خلوت این شهر 

در عطر سنگین همین ماه 

که شب بوها را 

گیج کرده است 

پشت یکی از همین پنجره‌ها 

که مرا در خیابان‌های دربه‌در این شهر 

تکثیر می‌کند.

 

تا به اینجا 

تمام نشانی‌ها  

درست از آب درآمده است. 

 

آسمان 

ماه  

شب بوهای گیج 

میز صبحانه‌ای در آفتاب نیم‌روز 

فنجان خالی قهوه 

ماتیک خوش‌رنگی 

بر فیلتر سیگاری نیم‌سوخته 

دستمال کاغذی‌ای که بوی دست‌های تو را می‌دهد 

و سایه‌ی خنکی که مرغابیان 

به خرده نانی که تو بر آن پاشیده‌ای 

تک می‌زنند. 

می‌بینی که راه را 

اشتباه نیامده‌ام. 

آن‌قدر نزدیک شده‌ام 

که شبیه تو را دیگر  

به ندرت می‌بینم 

اما تا چشم کار می‌کند 

تو را نمی‌بینم 

تو را ندیده‌ام 

تو را... 

 

 

( ...خسته...خسته ام ...امشب رو هیچ وقت از یاد نمی برم)

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد...

 

پر کن پیاله را کین جام آتشین   

دیری است ره به حال خرابم نمی برد! 

 

این جامها که در پی هم می شود تهی   

دریای آتش است که ریزم به کام خویش  

 

گرداب می رباید و آبم نمی برد! 

 

من با سمند سرکش و جادویی شراب   

تا بیکران عالم پندار رفته ام   

 

تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم   

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی    

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا   

تا شهر یادها   

دیگر شراب هم    

جز تا کنار بستر خوابم نمی برد! 

 

هان ای عقاب عشق   

از اوج قله های مه آلود دوردست!   

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من   

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد! 

 

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد! 

  

در را ه زندگی  

  

با این همه تلاش  و تمنا و تشنگی   

 

با این که ناله می کنم از دل که :  

 

آب......... آب..........!    

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد   

  

پر کن پیاله را !     

 

                                      فریدون مشیری

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ...ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بودویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش... من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنمکنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟ هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادمهمین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!! ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه دادتا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟ گفتم: نه گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم: نه گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟ گفتم: نه گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟

 

 

گفتم نه

 

 

 

گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !

 

 

گفت: اصلا عاشق بودی؟

 

 

گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟ 

گفتم: نه ! 
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟ 
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!! 

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین .... 

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد. 

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
 
جواب دادم: نه ! 

ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

 

 

 


Every sixty seconds you spend angry, upset or mad, is a full minute of happiness you'll never get back. 
هر 60 ثانیه ای رو که با عصبانیت، ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی، از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمیگردد

 
****

 

 

 

Life is short, Break the rules, Forgive quickly, Kiss slowly, Love truly, Laugh uncontrollably, And never regret anything that made you smile..
زندگی کوتاه است، قواعد را بشکن، سریع فراموش کن، به آرامی ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدودیت بخند، و هیچ چیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن
...