من میدانستم
زمانی دور
مثلا سالها بعد
باید به این شاخهی شکسته پاسخ دهم:
چرا باد آمد و
ما نفهمیدیم!
من نمیدانستم
زمانی بعد
مثلا همین یکی دو ساعتِ دیگر
دیگر من نخواهم بود
تا در غیبتِ آن همه پرستو گریه کنم.
چه فایده که ستارگان ...!
حالا ستارگان از برقِ نقره و از طیفِ ترانه بتابند!؟
راستش را بخواهی
من آن قدرها هم ساده نیستم
که دلم به حرفهای روزمرهی هر کَسی ...!
این که آمده حتی دروغ میگوید!
به منِ خستهی ساده میگویند
از شادمانی بگو، از امید و آینه بگو،
آینه ... بگو
متکایِ مشترک من و این مردمانِ صبور
فقط خوابِ خوش و ماهِ بیپایان و
چه میدانم ...
کدام بالشِ ناز کدام پَرِ قو آواز بلبل و عطر انار ...، عناب، علاقه، آدمی.
با این حال
خالی از هر بیت و منظوری
من فکر میکنم
یکی از همین روزها
پارهی ابری آشنا میآید
از فراز گلدانهای تشنه میگذرد
از فراز پیالههای خالی میگذرد
میرود سراغ مرا از ستارههای دوردست میگیرد
بعد که من آمدم
با هم کاری خواهیم کرد، ....
میدانم شب است
اما من خوابم نمیآید
البته دیریست که خوابم نمیآید
نپرس، نمیدانم چرا ...!
گاهی اوقات
از آن هزارههای دور
یک چیزهایی میآید
من میبینمشان، اما دیده نمیشوند
خطوطی شکسته
خطوطی عجیب
مثل فرمانِ جبرئیل به فهمِ فرشته میمانند
بعد ... من میروم به فکر
آب از آب تکان نمیخورد
اما باد میآید
سَرْ خود و بیسوال میآید
پرده را میترساند
میرود ... دور میزند از بیراهیِ خویش،
بعد مثل آدمِ غمگینی، ناامید و خسته بَر میگردد
و من هیچ پیغامی برای شبِ بلند ندارم
فقط خوابم نمیآید
مثل همین حالا
مثل همین امشب.
یک جورِ خیلی سخت، خیلی ساده میفهمی
حالا آن سوی این دیوارهای بلند
یک جایی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنید،
یا میشود یک طوری از همین بادِ بیخبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید،
تو دلت میخواهد یک نخِ سیگار
کمی حوصله، یا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شاید!
کاش از پشتِ این دریچهی بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد و میپرسید
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سیگارِ آخرت ... خاموش است؟
و تو فقط نگاهش میکردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
یک جملهی سختِ ساده میجُستی
و دُرُست رو به شبِ تشنه مینوشتی: آب!
مینوشتی کاش دستی میآمد وُ
این دیوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند آن طرفِ این قفل کهنه و اصلا
رفتن ... که استخاره نداشت!
حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزارِ بینام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بیخبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته،
عطرِ تازهی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!
راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نَمنَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟
حوصله کن بلبل غمدیدهی بیباغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگزده نیز
شبی به یاد میآورد
که پُشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا ... دریایی هست!
پ .ن:دلم گرفته....