...

کلمات راز مرا می دانند...

...

خواست خدا بود
که در این اندوه زندگی کنم.
آن‌جا که تمام حسرت‌ها فقط به من تعلق دارند
آن‌جا که تمام دلدادگی‌ها از آن من‌اند.

چه غریبانه شکلی از بودن را
اختیار کرده‌ دلم
که در هیئت فقدان ظهور می‌کند 
این جادو را  چه کسی به آن بخشیده‌است؟
چنین شیوه‌ی غریبی از بودن را

دلی که رهاست
دلی که در فرمان من نیست
دلی که خود را گم‌گشته می‌یابد در میان ما
که سخت خونین است
آه، دل رهای من.

همراهی‌ات نمی‌کنم دیگر
بایست، دست بردار از تپیدن
چه اصراری‌است به دویدن
اگر سرنوشت‌ات را نمی‌شناسی؟

همراهی‌ات نمی‌کنم، دیگر.

فقط با توام دلم مال توست...

دلم می گیرد ... 

 

هرچیزی یا هر کسی برایم با ارزش میشود 

روزگاری نمی گذرد که برای کمرنگ می شود 

هر روز کمرنگ و کمرنگ تر... 

خدایا این جا چیزی یا کسی نیست که دلم به او  

خوش باشد...داشتم فکر می کردم توهم اگر نبودی 

احساس خفگی روحم را می بلعید...  

تنها چیز با ارزشی که دارم مهر کربلایی ست که 

او به من هدیه داد و گفت این را به فال نیک بگیر.. 

و آن پیر زنی که مقنعه چادر نمازه مکه اش را سرنماز به من هدیه داد اوهم به من گفت این را به فال نیک بگیر.. 

تمام دلخوشی ام آن لجظه ایست که بی قرار می شوم 

چادر ومقنعه نمازم و  مهر سجاده ام را پهن می کنم وبه صدای اذان در خانه تو گوش میدهم 

...