مرا روشنتر میخواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانییافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریبات خواهد داد، جویندهیِ بیگناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعلهورتر کن.
□
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛
از اندیشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نیندیشیدهام.
عقدهی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاریست. و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهییست.
اکنون زمانِ گریستن است، اگر تنها بتوان گریست، یا به رازداریی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت، یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابهکاران.
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچهاش به حیاطِ دیوانهخانه میگشاید.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعرِ شبی اینچنین بیستاره،
زندانِ مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
باز توانی شناخت؟
..
: باید اعتراف کنم دزدانه! در چشمان ستارگان
من نیز گاهی به آسمان نگاه کرده ام!
نه تمامیشان!
تنها آنها که شبیه ترند،
شبیه تر به چشمان تو...
من یک جاده ام
می آیم بی آن که بیایم
می رسم بی آن که رسیده باشم
به دور دست جاده نگاه می کنی
پیش پای توام
... ..
شمس لنگرودی
سر به زیر کدام راه
سر به هوای کدام ماه
دب اصغر و اکبرم کجاست؟
نیت من گم شدن بود از آغاز ..
(کاش می توانستم سکوتم را بنویسم...)
فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند،می روند.نمی دانستم که نمی روند.می مانند.ردشان می ماندحتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند....
همین خوب است!