...
به جز حضور تو 


هیچ چیز این جهان بیکرانه را 


جدی نگرفته ام
 

حتی عشق را ...

 

حسین پناهی



 

مرا روشن‌تر می‌خواهی

از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعله‌تر بسوز

ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانی‌یافت

ورنه هزاران چشمِ تو فریب‌ات خواهد داد، جوینده‌یِ بی‌گناه!

بایست و چراغِ اشتیاقت را شعله‌ورتر کن.

 

 

 

 

 

 

از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم؛

از اندیشه‌های ناشناخته و

اشعاری که بدان‌ها نیندیشیده‌ام.

عقده‌ی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاری‌ست. و باقیِ ناگفته‌ها سکوت نیست، ناله‌یی‌ست.

 

 

 

اکنون زمانِ گریستن است، اگر تنها بتوان گریست، یا به رازداری‌ی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت، یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابه‌کاران.

 

 

 

با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچه‌اش به حیاطِ دیوانه‌خانه می‌گشاید.

اما چگونه، به‌راستی چگونه

در قعرِ شبی این‌چنین بی‌ستاره،

          زندانِ مرا ــ بی‌سرود و صدا مانده ــ

          باز توانی‌ شناخت؟

..

 باید اعتراف کنم
 من نیز گاهی به آسمان نگاه کرده ام!

دزدانه! در چشمان ستارگان 
 نه تمامیشان!
 تنها آنها که شبیه ترند،
 شبیه تر به چشمان تو...



من یک جاده ام  

می آیم بی آن که بیایم  

می رسم بی آن که رسیده باشم  

به دور دست جاده نگاه می کنی  

پیش پای توام 

... .. 

 

شمس لنگرودی

سر به زیر کدام راه  



  سر به هوای کدام ماه   

 

 

دب اصغر و اکبرم کجاست؟  


نیت من گم شدن بود از آغاز .. 

 

 

 

 

 

 

 

 (کاش می توانستم سکوتم را بنویسم...)

 

فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند،می روند.نمی دانستم که نمی روند.می مانند.ردشان می ماندحتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند....  

 

 

بی‌قرارم 

می‌خواهم بروم 

می‌خواهم بمانم 

دارم در ترانه‌ئی مبهم زاده می‌شوم 

به نسیما بگو کتابهای کودکان را 

کنار گلدان و سوالات هفت‌سالگی چیده‌ام 

گونه‌هایم گُر گرفته است 

تشنه نیستم 

می‌خواهم تنها بمانم 

در اتاق را آهسته ببند
 
شب پیش خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم 

انگار که تعبیر تمام رفتن‌ها 

بازگشتِ به زادرودِ شقایق است
 
حالا بوی مینار مادرم می‌آید 

بوی حنا، هفت‌سالگی، سوال، سفر، ستاره … 

می‌خواهم به بوی ریواس و رازیانه بیندیشم 

به بوی نان، به لحن الکن فتیله و فانوس
 
به رنگِ پونه و پسین کوه 

می‌خواهم به باران، به بوی خاک 

به اَشکال کنار جاده بیندیشم 

به سنگ‌چینِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج 

ترانه، لَچَک، کودری، چلواری سپید، 

بخار نفس‌های استکان 

طعم غلیظ قند، رنگ عقیق چای 

نی، نافله، نای، 

و دق‌البابِ باد بر چارچوب روسواترینِ رویاها!

نگفتمت وقتی که خاموشم 

تو در مزن؟
می‌خواهم به رواج رویا و عدالتِ آدمی بیندیشم 

می‌خواهم ساده باشم، 

می‌خواهم در کوچه‌های کهنسالِ آواز و بُغض بلوغ 

به گیسوی بید و بوی بابونه بیندیشم 

به صلوة ظهر و سایه‌های خسیس
 
به خوابِ یخ، پرده‌ی توری، طعم آب و حرمتِ علف. 

چرا زبانِ خاموشِ مرا 

کسی در لهجه‌های این هم جنوب در نمی‌یابد؟ 

نه، دیگر از آن پرنده‌ی خیس 

از آن پرنده‌ی خسته … خبری نیست 

روی دیوارِ آن سوی پنجره 

کسی با شتاب چیزی می‌نویسد و می‌رود. 

امروز هم کسی اگر صدایم کرد 
 
بگو خانه نیست 

بگو رفته است شمال
 
می‌خواهم به جنوب بیندیشم
 
می‌خواهم به آن پرنده‌ی خیس، به آن پرنده‌ی خسته … 

به خودم بیندیشم …! 

گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریه‌های بی‌وقفه‌ام پنهان کنم 

همین خوب است …  

همین خوب است!

 
(پاییز همیشه واسه من عجیب بوده ... )