شاعر که شدم  

نردبانی بلند بر می دارم  

پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم  

و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم  

شاعر که شدم  

می ایم کنار کوچه ی کبوترها  

تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم  

و می روم 
 
شاعر که شدم  

مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم  

دیگر چه فرق می کند  

که معلمان چوب به دست 
 
به یکنواختی خطوط مشق های شبانه  

شک ببرند یا نبرند ؟  

شاعر که شدم  

سیم های سه تارم را  

به سبزه های سبز سبزده گره می زنم  

و آرزو می کنم  

آهنگ پک صدای تو را بشنوم 
 
شاید که شاعری   
 
تنها راه رسیدن به دیار رؤیا و کوچه های خیس کودکی باشد 

 

...

کنده می‌شود از جا

هواپیما

مانندِ دلِ من

هنگام دیدن مهمان‌داری

که عجیب شبیه توست

 

مهمان‌دار می‌شدی اگر

مسافران از تماشایت دل نمی‌کنند

و خلبان حتا

درِ کابین خود را نمی‌بست

تا هر از گاهی ببیندت

وقتی با لب‌خند

زیر سر پیرمردی خفته بالشت می‌گذاشتی

همه لیوانی آب از تو می‌خواستند

و می‌دانستند

گرفتن آبِ طلب کرده هم از دست تو

مُراد است

 

چرا از یادت نمی‌برم؟

چرا تو از پس هر چیزی سرک می‌کشی؟

چرا نمی‌توانم بی‌دغدغه باشم

مانندِ مسافری که شانه به شانه‌ام خرناس می‌کشد؟

مانندِ همین مگس

که بر ابرهای پشت شیشه نشسته

و اهمیت نمی‌دهد که مقصد

رُم باشد، یا رام‌الله؟

نه عشقی دلش را ناکار کرده

نه در فرودگاه اهانت‌آمیز بازرسی‌اش می‌کنند

و نه مشکل زبان خواهد داشت،

چون مگس‌های تمام جهان

به یک زبان سخن می‌گویند

 

در دوهزار پایی کنار توام

حتا وقتی همان مهمان‌دار

با لب‌خند می‌پرسد:

«ـ چای یا قهوه؟»

و من

با خاطره‌ی چشمانت

قهوه‌ی تلخ می‌نوشم


یغما گلرویی