روزی به رویاهایت که هنوز با من است


حسادت خواهی کرد


روزی که دیگر هیچ نشانی از من نخواهی داشت... 


پ.ن:خوابم نمی بره نمی دونم از اشتیاق یا خستگی زیاد...آخه این دوتا احساس به یه اندازه الان با 


من هستن...کاش الان برف می اومد.

....

خدایا  نمی خوام وقتی  بعد از سالها که از خانه ابدیم بیرون اومدم و نگاهم به لباس سفید و


پوسیده ام افتاد افسوس بخورم ...افسوس از این که چرا من مثله  یه اسب سرکش نافرمانیت کردم

..چرا خودم را ادب نکردم..چرا اون موقع باید گریه کنم..گریه کنم به حال خود..که چرا دیر شده..کاش


می شد دوباره برگردم ..دوبار برگردم و فرصت آدم شدن پیدا کنم...


فرصت کنم آدم بشم...چه آهی خواهم کشید..چه افسوسی خواهم خورد!!!!!!


نمی خواهم اینطور مات و مبهوت به پرونده گناهانم نگاه کنم...


خدایا کمکم کن ...خدای من کمکم کن که غرق این دنیای فانی نشوم...خدایا کمکم کن که بتوانم


خوب را از بد تشخیص دهم..خدایا کمکم کن که بتوانم مهربان باشم..خدایا کمکم کن که بتوانم صبور


باشم..خدایا کمکم کن مه بتوانم فکر کنم..خدایا کمکم کن که بتونم آینده نگر باشم که وقتی تو


صدایم کردی شرمنده نباشم..خدایا کمکم کن بتوانم زحمات مادر و پدرم را جبران کنم...خدایا


کمکم کن که بتوانم به بندگانت بر روی زمین خدمت کنم..بتوانم کمک کنم..خدایا کمکم کن راه



طولانی دارم اما وقتی با توام خیالم جمع است ..هر چی تو بخوای ..راضیم به رضای تو معبودم..


خدایا هر لحظه منتظرم باش..برای آمدن پیش تو باید امکاناتی برای خودم فراهم کنم..چمدانم


خالیست...به من مهلت بده تا چمدانم رو پر از خاطره های خوب کنم...

معصومه

پدر از دوریت دیوانه شدم..دیوانه..نیستی ..از غم دوریت دیوانه شدم

خدایا  بعضی وقتا واقعا زندگی سخت میشه برام...سخت از اون لحاظ که نمی تونم درک کنم...


درک ...بهتره بگم درک زندگی ...بعضی وقتا حس می کنم که هیچی نمی فهمم حتی صحبت کردن


هم برام سخته ..سخت که نمی تونم منظورم رو بفهمونم...بعد چطور انتظار دارم کسی درک کنه..


بتونه کمک کنه این کلاف سر درگم ذهنم را باز کنم..در سال حداقل یک بار اینطوری میشم...احساس


می کنم ذهنم یهو سکته میزنه...یهو میزنه زیر همه چیز...یهو غریبه میشه..یهو نمی فهمه ..یهو درک


نمی کنه...رم می کنه...در حدی که واقعا نمی تونم کنترلش کنم...حال خودم نیستم...


البته  این احساس در ضمیر ناخودآگاه من ثبت شده ...


تقدیم  به پدر عزیزم که عاشقانه دوستش دارم و هر لحظه از یاد او غافل نیستم...



دوست داشتن
گاهی وقت ها تحمل است
اینکه بتوانی با زخم های زندگی
هنوز سرپا ایستاده باشی
دوست داشتن
گاهی وقت ها، زندگی ست
همانند سینه ای بدون نفس ،
از مرگِ
قلب بدون عشق
آگاه باشی
دوست داشتن
گاهی وقت ها 
سنگین است
به سان
سنگینیِ لیاقت دوست داشته شدن
و بعضی وقت ها
دوست داشتن
حیاتی دیگر است
زنده نگه داشتن
کسی درون ات
حتی
با وجود این فاصله های دور



نمی دونم این روزها سنگین و سخت شده برام یا ذهن منه که سنگین شده...


این روزها یه حال عجیبی دارم که فقط خودم می دونم ....حاله شلوغیه...اینقدر ذهنم درد می گیره


یه نسیم کوچولو وقتی از پنجره ماشین به سرم میخوره احساس می کنم خنک شدم....


نمی دونم چی میخوام ...هیچ آهنگی آرومم نمی کنه...ذهنم درد می کنه ...


این روزها دلم همین بارونای پاییزی رو میخاد که توی سرم بباره.. بشوره، پاک کنه، ببره.. همه چیزو ببره با خودش و من بمونم و یه مغز سفید ِ سفید ِ خالی!


اونوقت شاید یه خرده قرار بگیرم..اما به قول سید علی صالحی: قرار ما، بی قراری بود از آغاز.. چه میشه کرد؟


......

...


سنگم
آرام آرام می‏نویسم و خود را می‏تراشم
تا به شکل مجسمه‏ای درآیم
که تو بودایش کرده‏ای. 

از دهان من اگر حرفی نیست
کوتاهی از من است
نمی‏دانم چگونه از تو سخن بگویم
با دهانی از سنگ...