...

...

ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
پیوسته شادزی که دلی شاد می کنی
گفتی "برو!" ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟
ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟
نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود
ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی

...

زنجیره ترس-منطق من به این صورت بافته میشود : میخواهم شعر و قصه و رمان  

 بنویسم و همسر تد باشم و مادر بچه هایمان . دلم میخواهد تد هر چه دوست دارد  

 

بنویسد و هر جا دوست دارد زندگی کند و همسر من باشد و پدر بچه هایمان. 


من به آنهایی که عمیقتر می اندیشند٬ بهتر مینویسند بهتر نقاشی میکنند بهتر اسکی 

 

 میکنند دوست داشتن را بهتر بلدند و بهتر از من زندگی میکنند غبطه میخورم. 


فکر میکنم آدم به درد بخوری هستم٬ فقط چون اعصاب بینایی دارم و سعی میکنم هر 

 

 آن چه میبینم و درک میکنم بنویسم٬ چه احمقی !
 

میتوانم انتخاب کنم که فعال و پر جنب و جوش و شاد باشم یا منفعل و بدبین و افسرده.  

 

یا حتی با تلفیقی میان این دو حالت خود را آزار بدهم.

۰۰۰

... برگشته‌ام خانه. موهایم را شانه زده‌ام. لباس خواب به تن کرده‌ام و منتظرم خوابم ببرد. امشب میهمانی رونمایی بود. کتابم

چاپ شد، بالاخره. مدت‌ها بود منتظر فرارسیدن چنین شبی بودم. حالا آن شب فرا رسیده، تمام شده و منتظرم خوابم ببرد.

سرخورده‌ام؟ نمی‌دانم. انتظار داشتم منتقد دیلی تلگراف برایم هورا بکشد؟ نمی‌دانم. تنها این را می‌دانم که اتفاق‌ها در ذهن من

پررنگ‌تر و شفاف‌تر و هیجان‌انگیزترند. در زندگی واقعی اما همه‌چیز دو پرده مات‌تر است، معمولی‌تر. اتفاق، می‌افتد و تو

با خودت فکر می‌کنی ارزش این‌همه تب و انتظار را داشته؟ انتشار نخستین رمان، سفر، جدایی، بازسازی خانه‌ی چوبی

کنار دریا، ملاقات‌های پی‌درپی با ریچارد، همه‌شان معمولی‌تر از آن بود که در ذهنم ساخته بودم. در این زمانه دیگر از

اتفاق‌های بزرگ خبری نیست. به‌یادماندنی‌ترین خاطراتم در لحظات بی‌خبری و بی‌انتظاری اتفاق افتاده است. باید از

خارق‌العاده کردن چیزها و آدم‌ها در ذهنم دست بردارم. شاید راز مهم زندگی همین باشد. زندگــــــــــــــی کردن در

لحظــــــــــــــه، پذیرفتن رویدادها همان‌طور که هستند، و منتظر هیچ واقعه‌ی بزرگی نماندن...! 

خاطرات سیلویا پلات / سیلویا پلات / مترجم : مهسا ملک مرزبان 

 

پ.ن:من منتظر هیچ واقعه ای نیستم...هیچ...

 

...این روزها...


لبخند می زنم


بی دلیل


عشق می ورزم


بی تناسب


زندگی می کنم


بی خیال


مدتی ست.

میل گم شدن ...

میل گم شدن در من پیدا شده ست

میل گم شدن در جایی بکر

                               در فکر‌های دور

 

خسته‌ام از حسِ خستگی

از این‌که این‌جا نشسته‌ام

و می‌گویم از این‌جا و حالی

                                 که مرا خسته می‌کند

خسته‌ام از خسته‌ام

 

فکر رهاشدن  مرا رها نمی‌کند

فکر رهاشدن در رفتن

                           در اعماق یک سفر

می‌خواهم با باران‌ها سفر کنم

از هرچه بگذرم

روی دریاها چادر زنم

میان شن  شنا کنم

 

از هوا جدا شوم

به خلاء عشق بپیوندم

که مرا می‌آکند

که مرا می‌کَنَد

                  از زمین و هوا

و می‌پراکند

               آن‌جا که هرچه رها شده‌ ست

 

تا آن‌جا و روزی که باز

زیبایی‌اش

مرا پیدا کند

 

میل گم شدن در من پیدا شده‌ ست

تو خودت قضاوت کن...

رفاقت با تو   

رفاقت با بادبادکی کاغذیست   

رفاقت با باد و دریا و سرگیجه  

با تو هرگز حس نکرده ام   

با چیزی ثابت مواجهم  

از ابری به ابر دیگر غلتیده ام   

چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا